رخ نمودن. نشان دادن چهره و رخسار. آشکار و پیدا شدن. ظاهر شدن. (یادداشت مؤلف) : شب تیره چون چادر مشکبوی بیفکند و بنمود خورشید روی. فردوسی. چو شاه جهاندار بنمود روی زمین را ببوسید وشد پیش اوی. فردوسی. چنین تا شب تیره بنمود روی فرستاده آمد همی زین بدوی. فردوسی. تا این گل دوروی همی روی نماید زین باغ برون رفتن ما را نبود روی. فرخی. به فال نیک ترا ماه روزه روی نمود تو دیر باش و چنین روزه صد هزار گزار. فرخی. آنجا که حسام او نماید روی از خون عدو گیا شود روین. عسجدی. روی ننمود خوب در مجلس تا ندیدند در مصاف شکست. مسعودسعد. نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود. مسعودسعد. جمال منافع آن هرچه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه). صبح یقین از شب شبهت روی نماید. (سندبادنامه ص 280). خرامان روز روشن روی بنمود بسان نوعروسان چهره بگشود. نظامی. روز و شب می باشد آن ساعت که همچون آفتاب می نمایی روی و دیگر بار روزن می بری. سعدی. امیدوار تو جمعی که روی بنمایی اگرچه فتنه نشاید که روی بنماید. سعدی. ای که انصاف دل سوختگان می ندهی خود چنین روی نبایست نمودن به کسی. سعدی. ، توجه کردن به. (فرهنگ فارسی معین) ، روی کردن. روی آوردن. قرار دادن چهره بسوی. (از یادداشت مؤلف) : روی به محراب نمودن چه سود دل به بخارا و بتان طراز. رودکی. به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. (تاریخ بیهقی). ملک را دشمنی صعب روی نمود. (گلستان) ، کنایه از حاصل شدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پدید آمدن. اتفاق افتادن. (ناظم الاطباء). وقوع. حدوث. پیش آمدن. بدست آمدن. (یادداشت مؤلف) : هر آن سختی که با تو روی بنمود گر آسان گیریش آسان شود زود. ناصرخسرو. تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود. (کلیله و دمنه). چون از این دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم. (سندبادنامه ص 207). شرح آنچه روی نموده بود بازگفت. (سندبادنامه ص 127). تدبیر آن چنانکه وقت اقتضا کند و مصلحت روی نماید تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 239). خاتمت مرضی و عاقبت محمود روی نمود. (سندبادنامه ص 275). جز که آن قسمت که رفت اندر ازل روی ننمود از شکال و از عمل. مولوی. این معنی عجم را در وقت غیبت احوص از قم و...روی نمود. (ترجمه تاریخ قم ص 254) ، در خاطر گذشتن. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). گذشتن: به خاطرم غزلی سوزناک روی نمود که در دماغ خیال من این قدر می گشت. سعدی. ، راه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از نجمن آرا) (برهان)
رخ نمودن. نشان دادن چهره و رخسار. آشکار و پیدا شدن. ظاهر شدن. (یادداشت مؤلف) : شب تیره چون چادر مشکبوی بیفکند و بنمود خورشید روی. فردوسی. چو شاه جهاندار بنمود روی زمین را ببوسید وشد پیش اوی. فردوسی. چنین تا شب تیره بنمود روی فرستاده آمد همی زین بدوی. فردوسی. تا این گل دوروی همی روی نماید زین باغ برون رفتن ما را نبود روی. فرخی. به فال نیک ترا ماه روزه روی نمود تو دیر باش و چنین روزه صد هزار گزار. فرخی. آنجا که حسام او نماید روی از خون عدو گیا شود روین. عسجدی. روی ننمود خوب در مجلس تا ندیدند در مصاف شکست. مسعودسعد. نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود. مسعودسعد. جمال منافع آن هرچه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه). صبح یقین از شب شبهت روی نماید. (سندبادنامه ص 280). خرامان روز روشن روی بنمود بسان نوعروسان چهره بگشود. نظامی. روز و شب می باشد آن ساعت که همچون آفتاب می نمایی روی و دیگر بار روزن می بری. سعدی. امیدوار تو جمعی که روی بنمایی اگرچه فتنه نشاید که روی بنماید. سعدی. ای که انصاف دل سوختگان می ندهی خود چنین روی نبایست نمودن به کسی. سعدی. ، توجه کردن به. (فرهنگ فارسی معین) ، روی کردن. روی آوردن. قرار دادن چهره بسوی. (از یادداشت مؤلف) : روی به محراب نمودن چه سود دل به بخارا و بتان طراز. رودکی. به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. (تاریخ بیهقی). ملک را دشمنی صعب روی نمود. (گلستان) ، کنایه از حاصل شدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پدید آمدن. اتفاق افتادن. (ناظم الاطباء). وقوع. حدوث. پیش آمدن. بدست آمدن. (یادداشت مؤلف) : هر آن سختی که با تو روی بنمود گر آسان گیریش آسان شود زود. ناصرخسرو. تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود. (کلیله و دمنه). چون از این دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم. (سندبادنامه ص 207). شرح آنچه روی نموده بود بازگفت. (سندبادنامه ص 127). تدبیر آن چنانکه وقت اقتضا کند و مصلحت روی نماید تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 239). خاتمت مرضی و عاقبت محمود روی نمود. (سندبادنامه ص 275). جز که آن قسمت که رفت اندر ازل روی ننمود از شکال و از عمل. مولوی. این معنی عجم را در وقت غیبت احوص از قم و...روی نمود. (ترجمه تاریخ قم ص 254) ، در خاطر گذشتن. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). گذشتن: به خاطرم غزلی سوزناک روی نمود که در دماغ خیال من این قدر می گشت. سعدی. ، راه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از نجمن آرا) (برهان)
نشان دادن راه. ارائۀ طریق. دلالت. (دهار). راهنمایی کردن: سواری فرستاد نزدیک شاه یکی نامه بنوشت و بنمود راه. فردوسی. مرا این هنرها زاولاد خاست که هرسو مرا راه بنمود راست. فردوسی. اسماعیل هاجر را بیاورد و جبرائیل راه نمود آنجا که اکنون مکه است. (مجمل التواریخ و القصص). سوی همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان ما. ناصرخسرو. گرت راهی نماید راست چون تیر از آن برگرد و راه دست چپ گیر. سعدی. ، هدی. (دهار) (ترجمان القرآن). هدایت. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). هدایت کردن. راه راست نشان دادن. براستی راهنمون شدن. راه راست نمودن. هدایت بحق و راستی: چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نماینده راه. فردوسی. براین است دهقان که پروردگار چو بخشود راهت نماید بکار. فردوسی. همه راه نیکی نمودی به شاه هم از راستی خواستی پایگاه. فردوسی. بگفت او ز کار پسر شاه را نمودش یکایک بدو راه را. فردوسی. چنان چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و بگشای راز. فردوسی. ترا راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی که کس را هیچ هشیاری از آن به راه ننماید. ناصرخسرو. راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست. ناصرخسرو. این قوم که این راه نمودند شما را زی آتش جاوید دلیلان شمایند. ناصرخسرو. بر علم مثل معتمدان آل رسولند راهت ننمایند سوی علم جز این آل. ناصرخسرو. ایشان گفتند مگر ترا از راه برده است. گفت: مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190). باز آمدیم زآنچه هوا بود رهنماش عقلم نمود راه که این عود احمر است. ابن یمین. و رجوع به راهنمونی و راهنمایی در همین لغت نامه شود. - راه راست نمودن، هدایت کردن. راهنمایی درست کردن. بسوی راستی راهنما شدن. نشان دادن طریقۀ راستی: ستارۀ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 334). - راه و رخنه نمودن، طریقه و راه و مشکلات کاری را نشان دادن. به انجام دادن کاری رهنمون شدن: دزد را شاه راه و رخنه نمود کشتن دزد بیگناه چه سود؟ اوحدی
نشان دادن راه. ارائۀ طریق. دلالت. (دهار). راهنمایی کردن: سواری فرستاد نزدیک شاه یکی نامه بنوشت و بنمود راه. فردوسی. مرا این هنرها زاولاد خاست که هرسو مرا راه بنمود راست. فردوسی. اسماعیل هاجر را بیاورد و جبرائیل راه نمود آنجا که اکنون مکه است. (مجمل التواریخ و القصص). سوی همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان ما. ناصرخسرو. گرت راهی نماید راست چون تیر از آن برگرد و راه دست چپ گیر. سعدی. ، هدی. (دهار) (ترجمان القرآن). هدایت. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). هدایت کردن. راه راست نشان دادن. براستی راهنمون شدن. راه راست نمودن. هدایت بحق و راستی: چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نماینده راه. فردوسی. براین است دهقان که پروردگار چو بخشود راهت نماید بکار. فردوسی. همه راه نیکی نمودی به شاه هم از راستی خواستی پایگاه. فردوسی. بگفت او ز کار پسر شاه را نمودش یکایک بدو راه را. فردوسی. چنان چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و بگشای راز. فردوسی. ترا راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی که کس را هیچ هشیاری از آن به راه ننماید. ناصرخسرو. راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست. ناصرخسرو. این قوم که این راه نمودند شما را زی آتش جاوید دلیلان شمایند. ناصرخسرو. بر علم مثل معتمدان آل رسولند راهت ننمایند سوی علم جز این آل. ناصرخسرو. ایشان گفتند مگر ترا از راه برده است. گفت: مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190). باز آمدیم زآنچه هوا بود رهنماش عقلم نمود راه که این عود احمر است. ابن یمین. و رجوع به راهنمونی و راهنمایی در همین لغت نامه شود. - راه راست نمودن، هدایت کردن. راهنمایی درست کردن. بسوی راستی راهنما شدن. نشان دادن طریقۀ راستی: ستارۀ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 334). - راه و رخنه نمودن، طریقه و راه و مشکلات کاری را نشان دادن. به انجام دادن کاری رهنمون شدن: دزد را شاه راه و رخنه نمود کشتن دزد بیگناه چه سود؟ اوحدی
ستیزه کردن: ظالمی کآنچنان نماید شور عادلانش چنین کنند به گور. نظامی. ، بانگ و غرش نمودن: شنیده ام که همیشه چنان بود دریا که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر همی نماید هیبت همی نماید شور همی برآید موجش برابر محور. فرخی. ، ملاحت و زیبایی نشان دادن: شهرۀشهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم. حافظ
ستیزه کردن: ظالمی کآنچنان نماید شور عادلانش چنین کنند به گور. نظامی. ، بانگ و غرش نمودن: شنیده ام که همیشه چنان بود دریا که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر همی نماید هیبت همی نماید شور همی برآید موجش برابر محور. فرخی. ، ملاحت و زیبایی نشان دادن: شهرۀشهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم. حافظ
بی آبرو کردن. زشتیهای نهانی اعمال کسی را فاش ساختن. رسوا کردن. (از یادداشت مؤلف). ذأم. ذحم. (منتهی الارب) : خنده رسوا می نماید پستۀ بی مغز را چون نداری مایه از لاف سخن خاموش باش. صائب تبریزی. چنان رسوا نمودم تقوی دیرینۀ خود را که کردم ریش قاضی خرقه پشمینۀ خود را. آرزو اکبرآبادی (از ارمغان آصفی). و رجوع به رسوا کردن شود
بی آبرو کردن. زشتیهای نهانی اعمال کسی را فاش ساختن. رسوا کردن. (از یادداشت مؤلف). ذأم. ذحم. (منتهی الارب) : خنده رسوا می نماید پستۀ بی مغز را چون نداری مایه از لاف سخن خاموش باش. صائب تبریزی. چنان رسوا نمودم تقوی ِ دیرینۀ خود را که کردم ریش قاضی خرقه پشمینۀ خود را. آرزو اکبرآبادی (از ارمغان آصفی). و رجوع به رسوا کردن شود
روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن: خفته اند آدمی ز حرص و غلو مرگ چون رخ نمود انتبهو. سنایی. یکی شهر کافورگون رخ نمود که گفتی نه از گل ز کافور بود. نظامی. ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. ، نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار: ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام. خاقانی. ، رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن
روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن: خفته اند آدمی ز حرص و غلو مرگ چون رخ نمود انتبهو. سنایی. یکی شهر کافورگون رخ نمود که گفتی نه از گل ز کافور بود. نظامی. ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. ، نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار: ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام. خاقانی. ، رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن
روی گذاشتن. روی آوردن. متوجه شدن. راهی شدن. متوجه گشتن. رفتن. (یادداشت مؤلف). توجه. (ترجمان القرآن) : نهاده روی به حضرت چنانکه روی به پیر به تیم واتگران آید از در تیماس. ابوالعباس. همی فزونی جوید اراده بر افلاک که تو به طالع میمون بدو نهادی روی. شهید بلخی. به درگاه کاوس بنهاد روی همان گور پیش اندرون راهجوی. فردوسی. بدان کاخ بهرام بنهاد روی همان گور پیش اندرون راهجوی. فردوسی. پیاده بدو تیز بنهاد روی چو تنگ اندرآمد بنزدیک اوی. فردوسی. و دیگر روز که از عبادت فارغ شدند روی به فرعون نهادند. (قصص الانبیاء ص 99). موسی ترسان از پیش مادر بیرون آمد و روی به دروازه نهادند. (قصص الانبیاء ص 92). در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف نهاده روی جهانی بدین مبارک در. فرخی. مگر امسال ملک بازنیامد ز غزا دشمنی روی نهاده ست بر این شهر و دیار. فرخی. بدان زمان که دو لشکر به جنگ روی نهد جهان بتابد چون گلستان برنگ علم. فرخی. ملک همه آفاق بدو روی نهاده ست. منوچهری. هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل با حاشیۀ خویش و غلامان سرایی. منوچهری. که به کتف برفکند چادر بازارگان روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان. منوچهری. خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی به قلب علی تکین نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). ای علم جوی روی به جیحون نه گر جانت بر هلاک نه مفتون است. ناصرخسرو. ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب مر ترا خوانده و خود روی نهاده به نشیب. ناصرخسرو. روی تازه ت زی سراب او منه تا نریزد زان سراب از رویت آب. ناصرخسرو. شیری از آن دوگانه روی بدونهاد پس روی بدان شیر دیگر نهاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 77). چون این مصاهره کرده بودند به اتفاق روی به هیاطله نهادند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 94). به غزو روی نهادی و روی روز بکرد کبودکرده چو نیل و سیاه کرده چو قار. مسعودسعد. فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد. (چهارمقاله). بارها برگرفت و روی به شهر نهاد. (سندبادنامه ص 303). با لشکر بسیار از ترک و عرب و دیلم روی به جرجان نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 44). خرم و تازه شهر و کوی به من اهل دانش نهاده روی به من. نظامی. گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم عرصۀ عالم گرفت روی جهانگیر او. سعدی. سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد تا روی در این منزل ویرانه نهادیم. حافظ. رجوع به رو نهادن شود. - روی بر خاک یا به خاک یا بر در نهادن، کنایه از فرمانبرداری کردن. تسلیم شدن. فروتنی و تذلل نمودن: روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی دست به بند می نهم گر تو اسیر می بری. سعدی. بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان تا بار دگر پیش تو بر خاک نهم روی. سعدی. سزد که روی اطاعت نهند بر در حکمش مصوری که درون رحم نگاشت جنین را. سعدی. - روی زی یا سوی جایی یا کسی یاچیزی نهادن، بدان سوی متوجه شدن. بسوی کسی روی آوردن: همه تاجداران بفرمان اوی سوی شهر کشمر نهادند روی. دقیقی. چو روشن شود دشمن چاره جوی نهد بیگمان سوی این کاخ روی. فردوسی. سوی سیستان پس نهادند روی همه راه شادان و با گفتگوی. فردوسی. ز هامون سوی او نهادند روی دو پیل دژآگاه و دو جنگجوی. فردوسی. اگر خشم نیافریدی هیچکس روی ننهادی سوی کینه کشیدن. (تاریخ بیهقی). کس نمی خرد رحیق و سلسبیل روی زی غسلین نهادند و حمیم. ناصرخسرو. پاک فروخوردشان نهنگ زمانه روی نهاده ست سوی ما به تعامل. ناصرخسرو. خلق یکسر روی زی ایشان نهاد کس به بت ز آتش کجا یابد نجات. ناصرخسرو. ، آغاز کردن. اقدام کردن. شروع نمودن. نیت کردن. پرداختن: به تاراج و کشتن نهادند روی برآمد خروشیدن های و هوی. فردوسی. پس از پشت میش بره پشم و موی برید و به رشتن نهادند روی. فردوسی. به نخجیر کردن نهادند روی نکردند کس یاد پرخاشجوی. فردوسی. تا روی به جنبش ننهد ابر شغب ناک صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک. منوچهری. آباد به توست خانه چون رفتی او روی نهد بسوی ویرانی. ناصرخسرو. چون اتابک چاولی به پارس آمد و ابوسعد را برداشت آنجا ’نوبیخان’ روی به عمارت نهاد. (فارسنامۀ ابن بلخی صص 146- 147) ، حمله کردن. (یادداشت مؤلف). هجوم بردن: چون به کفار می نهادم روی بس کس از تیغ من همی بنرست. مسعودسعد. برمن نهاد روی و فروبرد سربسر نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها. مسعودسعد. گفته اند مرد شجاع چنان باید که به اول جنگ چون شیر باشد به دلیری و روی نهادن و به میانۀ جنگ چون پیل باشد به صبر کردن. (نوروزنامه) ، واقع شدن. (فرهنگ فارسی معین)
روی گذاشتن. روی آوردن. متوجه شدن. راهی شدن. متوجه گشتن. رفتن. (یادداشت مؤلف). توجه. (ترجمان القرآن) : نهاده روی به حضرت چنانکه روی به پیر به تیم واتگران آید از در تیماس. ابوالعباس. همی فزونی جوید اراده بر افلاک که تو به طالع میمون بدو نهادی روی. شهید بلخی. به درگاه کاوس بنهاد روی همان گور پیش اندرون راهجوی. فردوسی. بدان کاخ بهرام بنهاد روی همان گور پیش اندرون راهجوی. فردوسی. پیاده بدو تیز بنهاد روی چو تنگ اندرآمد بنزدیک اوی. فردوسی. و دیگر روز که از عبادت فارغ شدند روی به فرعون نهادند. (قصص الانبیاء ص 99). موسی ترسان از پیش مادر بیرون آمد و روی به دروازه نهادند. (قصص الانبیاء ص 92). در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف نهاده روی جهانی بدین مبارک در. فرخی. مگر امسال ملک بازنیامد ز غزا دشمنی روی نهاده ست بر این شهر و دیار. فرخی. بدان زمان که دو لشکر به جنگ روی نهد جهان بتابد چون گلستان برنگ علم. فرخی. ملک همه آفاق بدو روی نهاده ست. منوچهری. هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل با حاشیۀ خویش و غلامان سرایی. منوچهری. کُه به کتف برفکند چادر بازارگان روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان. منوچهری. خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی به قلب علی تکین نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). ای علم جوی روی به جیحون نه گر جانت بر هلاک نه مفتون است. ناصرخسرو. ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب مر ترا خوانده و خود روی نهاده به نشیب. ناصرخسرو. روی تازه ت زی سراب او منه تا نریزد زان سراب از رویت آب. ناصرخسرو. شیری از آن دوگانه روی بدونهاد پس روی بدان شیر دیگر نهاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 77). چون این مصاهره کرده بودند به اتفاق روی به هیاطله نهادند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 94). به غزو روی نهادی و روی روز بکرد کبودکرده چو نیل و سیاه کرده چو قار. مسعودسعد. فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد. (چهارمقاله). بارها برگرفت و روی به شهر نهاد. (سندبادنامه ص 303). با لشکر بسیار از ترک و عرب و دیلم روی به جرجان نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 44). خرم و تازه شهر و کوی به من اهل دانش نهاده روی به من. نظامی. گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم عرصۀ عالم گرفت روی جهانگیر او. سعدی. سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد تا روی در این منزل ویرانه نهادیم. حافظ. رجوع به رو نهادن شود. - روی بر خاک یا به خاک یا بر در نهادن، کنایه از فرمانبرداری کردن. تسلیم شدن. فروتنی و تذلل نمودن: روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی دست به بند می نهم گر تو اسیر می بری. سعدی. بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان تا بار دگر پیش تو بر خاک نهم روی. سعدی. سزد که روی اطاعت نهند بر در حکمش مصوری که درون رحم نگاشت جنین را. سعدی. - روی زی یا سوی جایی یا کسی یاچیزی نهادن، بدان سوی متوجه شدن. بسوی کسی روی آوردن: همه تاجداران بفرمان اوی سوی شهر کشمر نهادند روی. دقیقی. چو روشن شود دشمن چاره جوی نهد بیگمان سوی این کاخ روی. فردوسی. سوی سیستان پس نهادند روی همه راه شادان و با گفتگوی. فردوسی. ز هامون سوی او نهادند روی دو پیل دژآگاه و دو جنگجوی. فردوسی. اگر خشم نیافریدی هیچکس روی ننهادی سوی کینه کشیدن. (تاریخ بیهقی). کس نمی خرد رحیق و سلسبیل روی زی غسلین نهادند و حمیم. ناصرخسرو. پاک فروخوردشان نهنگ زمانه روی نهاده ست سوی ما به تعامل. ناصرخسرو. خلق یکسر روی زی ایشان نهاد کس به بت ز آتش کجا یابد نجات. ناصرخسرو. ، آغاز کردن. اقدام کردن. شروع نمودن. نیت کردن. پرداختن: به تاراج و کشتن نهادند روی برآمد خروشیدن های و هوی. فردوسی. پس از پشت میش بره پشم و موی برید و به رشتن نهادند روی. فردوسی. به نخجیر کردن نهادند روی نکردند کس یاد پرخاشجوی. فردوسی. تا روی به جنبش ننهد ابر شغب ناک صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک. منوچهری. آباد به توست خانه چون رفتی او روی نهد بسوی ویرانی. ناصرخسرو. چون اتابک چاولی به پارس آمد و ابوسعد را برداشت آنجا ’نوبیخان’ روی به عمارت نهاد. (فارسنامۀ ابن بلخی صص 146- 147) ، حمله کردن. (یادداشت مؤلف). هجوم بردن: چون به کفار می نهادم روی بس کس از تیغ من همی بنرست. مسعودسعد. برمن نهاد روی و فروبرد سربسر نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها. مسعودسعد. گفته اند مرد شجاع چنان باید که به اول جنگ چون شیر باشد به دلیری و روی نهادن و به میانۀ جنگ چون پیل باشد به صبر کردن. (نوروزنامه) ، واقع شدن. (فرهنگ فارسی معین)
بازگشت کردن. برگشت نمودن. خودداری کردن. برگشت نشان دادن. رجوع کردن: این چه گفتند و فرمودند از آن رجوع ننمایند و بر آن بروند تا رعایا و لشکرها از دو طرف آسوده گردند و خونهای ناحق ریخته نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599)
بازگشت کردن. برگشت نمودن. خودداری کردن. برگشت نشان دادن. رجوع کردن: این چه گفتند و فرمودند از آن رجوع ننمایند و بر آن بروند تا رعایا و لشکرها از دو طرف آسوده گردند و خونهای ناحق ریخته نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599)
گرمی کردن. مهربانی کردن: هزاران لطف کرد و گرمی نمود ابر مهر دوشین فراوان فزود. شمسی (یوسف و زلیخا). فراوان بپرسید و گرمی نمود دلش را بدو مهربانی فزود. شمسی (یوسف و زلیخا). بشد مرد و بسیار گرمی نمود بجا آورید آنچه فرموده بود. شمسی (یوسف و زلیخا). چو آمد برش تنگ برخاست زود فراوان بپرسید و گرمی نمود. اسدی
گرمی کردن. مهربانی کردن: هزاران لطف کرد و گرمی نمود ابر مهر دوشین فراوان فزود. شمسی (یوسف و زلیخا). فراوان بپرسید و گرمی نمود دلش را بدو مهربانی فزود. شمسی (یوسف و زلیخا). بشد مرد و بسیار گرمی نمود بجا آورید آنچه فرموده بود. شمسی (یوسف و زلیخا). چو آمد برش تنگ برخاست زود فراوان بپرسید و گرمی نمود. اسدی
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) : خدایم سوی آل اوره نمود که حبل خدایست خیرالرجال. ناصرخسرو. بدین ره که رفتی مرا ره نمای. (بوستان). رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) : خدایم سوی آل اوره نمود که حبل خدایست خیرالرجال. ناصرخسرو. بدین ره که رفتی مرا ره نمای. (بوستان). رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
حیله بکار بردن. نیرنگ نمودن. رنگ کردن. رنگ ساختن. مکر نشان دادن: همان جادوان ساخت تا روز جنگ نمودند هر گونه افسون و رنگ. اسدی. رجوع به رنگ کردن و رنگ ساختن شود. ، در تداول امروز، فریب دادن کسی را. رجوع به رنگ کردن شود
حیله بکار بردن. نیرنگ نمودن. رنگ کردن. رنگ ساختن. مکر نشان دادن: همان جادوان ساخت تا روز جنگ نمودند هر گونه افسون و رنگ. اسدی. رجوع به رنگ کردن و رنگ ساختن شود. ، در تداول امروز، فریب دادن کسی را. رجوع به رنگ کردن شود
نرمی و ملایمت نشان دادن. چربی کردن، تواضع و فروتنی نمودن. کرنش نمودن: زمین را ببوسید و چربی نمود برآن مهتران آفرین برفزود. فردوسی. ، رفق و مدارا نمودن، چاپلوسی و زبان بازی نمودن. رجوع به چربی و چربی کردن شود
نرمی و ملایمت نشان دادن. چربی کردن، تواضع و فروتنی نمودن. کرنش نمودن: زمین را ببوسید و چربی نمود برآن مهتران آفرین برفزود. فردوسی. ، رفق و مدارا نمودن، چاپلوسی و زبان بازی نمودن. رجوع به چربی و چربی کردن شود
روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف) : روی بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر. حافظ. ، واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. (از یادداشت مؤلف) : شما را چه رو می نماید در این که بی نیکمردان مبادا زمین. نظامی. - رو نمودن چیزی، آشکار شدن و به ظهور آمدن. (آنندراج) : چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا. آصفی (از آنندراج). ، روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. (از یادداشت مؤلف) : یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود. مولوی. در میان گریه خوابش درربود دید در خواب آنکه پیری رو نمود. مولوی
روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف) : روی بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر. حافظ. ، واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. (از یادداشت مؤلف) : شما را چه رو می نماید در این که بی نیکمردان مبادا زمین. نظامی. - رو نمودن چیزی، آشکار شدن و به ظهور آمدن. (آنندراج) : چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا. آصفی (از آنندراج). ، روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. (از یادداشت مؤلف) : یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود. مولوی. در میان گریه خوابش درربود دید در خواب آنکه پیری رو نمود. مولوی
پیروی کردن. تعاقم. تسدی. تقفی. قرو. تقفر، اقتفار، پیروی نمودن و در پی رفتن. تعقبل، پیروی نمودن کسی را وپس او آمدن. تعجس، پیروی کردن کسی را به کاری. (منتهی الارب). نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 84 شود
پیروی کردن. تعاقم. تسدی. تقفی. قرو. تقفر، اقتفار، پیروی نمودن و در پی رفتن. تعقبل، پیروی نمودن کسی را وپس او آمدن. تعجس، پیروی کردن کسی را به کاری. (منتهی الارب). نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 84 شود
گوش دادن استماع کردن، مواظب بودن مراقب بودن مراعات کردن گوش داشتن: مسلمانان بنزدیک رسول آمدند و گفتند: یا رسول الله راعنا ما را مراعات کن و مارا بپای و گوش نما وحدیث مادار خ
گوش دادن استماع کردن، مواظب بودن مراقب بودن مراعات کردن گوش داشتن: مسلمانان بنزدیک رسول آمدند و گفتند: یا رسول الله راعنا ما را مراعات کن و مارا بپای و گوش نما وحدیث مادار خ